امروز سرميدانگاهي روستا سوار پيكان به شدت داغاني شدم كه راننده اش از وسط فيلمفارسي ها بيرون اومده بود، زلفهاي فرفري و سيبيل آويزون ، فقط موسيقي كه گوش مي داد حميرا نبود
بر سر يك دو راهي جواني با انگشتي مصمم مسيري نشان داد كه به ما مي خورد
راننده سوارش كرد و پسر با جديت و خشونت پرسيد كه : همون شهر مي رويد ديگه نه؟
راننده با مكث بهش نگاه كرد و با صداي نرم و عشوه گرانه اي گفت: عزيزم اون انگشتي كه نشون دادي هنوز از تو چشم من در نيومده، باز شك داري؟
۲ نظر:
خیلی خیلی با نوشته هات لذت میبرم و باید اینو بهت میگفتم گیس طلا. خوشحالم بهت سر زدم و حالم بهتر شد. تا جایی که جون داشتم خوندم و رفتم عقب.... تولدت مبارک همیشه خوب
ممنونم عزيز، لطف داري به من
ارسال یک نظر