گلهای نسترن در انتهای باغ بودند،
پدربزرگ می گفت که باید صبح زود قبل از آمدن آفتاب گلها را بچینی و اگرنه عطرشان
می پرید
چادری کودکانه را دور گردنم گره می زدم، از بین پاهای خفتگان رد می
شدم و به انتهای باغ می رفتم
بزرگترها همیشه مرا با مارهای می ترساندند که صبح
زود برای عروسی کردن بیرون می آیند! و جوی آب بزرگی که زیر بوته های نسترن پنهان
بود و اگر پایت سر می خورد و در آن می افتادی ،دریاچه نمک پیدایت می کردند!
اما عطر گلهای نسترن چنان جادویی داشتند که می توانست ترس از مار و آب را بی رنگ کند.
صدایشان مرا هر روز صبح از رختخواب بیرون می
کشید و فانوس را بر می داشتم، فانوسی که نمی دانم چرا روشن بود و جایی آویزان
شده بود که قد من به آن می رسید
در تاریک و روشن هوا با فانوس پدربزرگ که سایه های درختان کاج دو طرف راه را هولناک تر می کرد، خود را به انتهای باغ می
رساندم
گلهای نسترن مانند ستاره های درخشان راه را به من نشان می دادند
عطرشان با صدای جوی آب پنهان در زیرشان و صدای گنجشگهای که در حال
بیدار شدن بودند
قدِ من کوتاه بود و نسترن های
مغرور فقط در شاخه های بالایی گل می دادند
روی نوک پاها می ایستادم ، با لرزش عضلات نوک انگشتانم را به گل می
رساندم، وحشت از افتادن در جوی آب به همراه خارهای نسترن کار را مشکل می کرد، باید
با یک دست شاخه را پایین می کشیدم و می پریدم بالا و با دست دیگرم گل را می گرفتم
و می کشیدم
اما هر بار شاخه نسترن تازیانه
ای به صورتم می زد و رقصان بالاتر می رفت و تنها در دست من چند گلبرگ له شده باقی می ماند
و من دوباره روی انگشتان پا بر لبه جوی آب می ایستادم
و نوک انگشتان را از بین برگهای خاردار رد
می کردم و دوباره شلاق نسترن بود که نصیبم
می شد...
ودوباره و دوباره
آفتاب زده بود که بر می گشتم در حالی که خارهای نسترن، خطوط نازک صورتی رنگی از
ابتدای انگشتانم تا سرشانه های برهنه ام کشیده بود و گمان می کردم که اشک چشمهایم
باید فقط بابت سوزش خارها باشد.
از بین پاهای خفتگان رد می شدم و به رختخوابم بر می گشتم و با رویای گلهای
نسترن مغرور و دور از دسترس به خواب می رفتم
و هر بار با صدای خنده بزرگترها بیدار می شدم که چادر را از دور گردنم باز می
کردند، چادری که قرار بود پر از گلهای نسترن باشد و حالا فقط چند برگ خشکیده و له شده در آن بود....
سالها گذشته است
من هنوز هم صبح زود بیدار می شوم
هنوز هم از مارها و تاریکی و آب
نمی ترسم
و بلندتر شده ام
اما دیگر نه باغی باقی مانده است
نه پدربزرگی و نه فانوسی
فقط من باقی مانده ام با قدی که به نسترن ها می رسد
اما این نسترن ها هستند که
دیگر خیلی دور شده اند
خیلی دور
آنقدر که حتی اگر به اندازه کاجهای باغ بزرگ شوم
دیگر هیچوقت دستم به آنها نخواهد رسید