نه خداییش گوش کنید
اون دره بود تو کتابخونه ملی که کنارش یه در دیگه باز کرده بودن که بدون کارت می شد رد شد
همون در دومی رو میگم
یه تابلو اعلانات جلوش گذاشته بودن
اما از پشتش می شد رد شد
فکر نکنم بتونم بخورم که ...باید شیافش بکنم
یادته من قرار بود پول جمع کنم تو رو بگیرم؟
آره خوب پولت جور شد؟
نه اما امروز یه بی ام و دیدم... به شک افتادم
خاله گیس طلا تز دکترات باید چند صفحه باشه؟
400 تا 500 صفحه خاله
واخاله آدم فقط 200 صفحه می تونه درست و حسابی بنویسه، بقیه اش دیگه دری وریه
می گم: برو از شیر توالت آب بخور، خیلی یخه
می گه :وای توالت؟ نه ...دلم نمی شه
امرو فهمیدم اون دو تا پیچ که تو دیوار اتاق خواب هست اگر بچرخونی شوفاژا خاموش می شه
دیروز در ادامه خوشگذرونی ها رفتم رستوران خانه هنرمندان و کوفته خونگی خوردم . جمعی افراد فرهیخته میز بغلی بودند که اطلاعات جالبی از کتابها و فیلمها رد و بدل کردند که و منهم گوش می دادم استفاده کردم. در ادامه معلوم شد که همشون به طور حرفه ای وبلاگ خوان هستند. بنده خلاصه ای از گفت گو را در اینجا می اورم (فلانی ها همه نویسنده وبلاگهای مختلف بودن)
- فلانی زنش را طلاق داد؟
- اره بابا زنش ج..بود اونم وبلاگ می نویسه
- اسم وبلاگش چیه
- فلان
- اه مرده شورش را ببرن اون؟ می خونم خیلی مزخرف می نویسه
- اره یه مدت هم با فلانی خوابیده بود
- اره همون فلانی که پذیرش گرفت فلان دانشگاه
- اره دیگه اینقدر خ..مالی فلانی را کرد که کارش را براش درست کرد
- فلانی هم نمی دونم چقدر داده که فلانجا کار گرفته
- اره بابا هرچی گهه رفته اونجا ،هم خودش گه هم نوشته هاش گهن همش داره درباره رختخوابش می نویسه
خلاصه اینکه من هنگامی که کوفته خونگی را به پایان رساندم اطلاعات کاملا و جامعی از تمامی وبلاگ نویسان مطرح فارسی کسب کردم و متوجه شدم که مردم روشنفکر و تحصیل کرده اجتماع که به وبلاگ به عنوان یکی از دستاوردهای جدید فن اوری نگاه می کنند که باعث تبادل اطلاعات و سهولت ارتباطات بین جوامع انسانی می کند .چقدر مصرانه و پی گیر تحولات این رسانه را پیگیری می کنند و چه نتایج مهم و ارزشمندی دریافت کرده و چگونه با تحلیل خط به خط نوشته های وبلاگ به شناخت عواطف و احساسات و افکار نویسنده وبلاگ پی می برند.
حالا باید این کارت الکترونیکیشون برای ورد به همه جا باید کارت بکشی تا وارد بشی البته هنوز دستشویی کارت لازم نداشت.
بعد کارتت را می دی تا کتاب بگیری . اون وقت فکر کن اگه می خوای یه سر بیای بیرون که یه تلفن اورژانسی بزنی یا یک کم هوا کوفت کنی، باید بری کتاب را پس بدی تا کارتت را بگیری که بتونی از ناسا خارج بشی
ضمنا توجه کن که برای گرفتن اون کتاب نیم ساعت تو صف کامیپوتر برای سرچ بودی و نیم ساعت هم تو بخش منبع منتظر بودی و اگه پسش بدی این مراحل جانفرسا را دوباره باید تکرار کنی
من جدا نگران این کتابخونه ملی ها هستم . می ترسم چند ماه دیگه که رفتم چشم نگاری بشم یا چه می دونم آزمایش ایدز وبکارت بگیرن از آدم
من پاریس رفتم یه کتابخونه ای که اسمش یادم نیست اما عهدنامه فین کنشتاین اونجا بود و منم دیدمش و اومدم بیرون ، تازه دمپایی لای انگشتی هم پام بود. رفتم تو، دیدمش، اومدم بیرون، هیچی هم گرو نذاشتم و فکرکنم اگه یه کم اصرار می کردم یه کپی هم بهم می دادن
بابا کتابخونه است ..بنویس کتابخونه است ناسا نیست...بنویس ...ناسا نیست ...کتابخونه است..توش کتابه نه بمب ..کتاب ...می فهمی؟
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...