۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

مزه اولین حقوق

مادرک اومده پیشم و خواهرک هم داره می یاد. الان خواهرک زنگ زده به مادرک می گه براش پول بفرسته و مادرک جیغش رفته بالا که: چطور همه پولش را تو یکهفته خرج کرده و حالا به عنوان تنبیه باید از حقوق خودش خرج کنه.
خواهرک هم هیچ جوری زیر بار نمی ره. اخه فسقلی مدتیه تو یه اموزشگاه زبان تدریس می کنه .

۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

جهت ثبت در تاریخ:

من اولین تصادف عمرم را کردم و ماشین دوستم را کوبیدم تو دیوار و 200هزار تومن خرج رو دستش(دستم؟) گذاشتم.
و وحشتناکتر از همه اینکه...
تنها احساسی که تو اون لحظه داشتم این بود(اگه بشه تبدیلش کرد به جمله):
واو ..چه هیجان انگیز...من دارم می رم تو دیوار...

۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

کتابخانه؟

بعد از مدتها رفتم کتابخونه ملی . یک احساس عدم امنیت بر فضا حاکم بود. گویا همه مسئولین منتظر بودند تا خطایی از دانشجویان سر بزند تا مچش را بگیرند. اتصال به اینترنت وایرلس را منوط به ثبت نام کرده بودند در حالی که قبلا با باز کردن لپ تاپ اتصال برقرار می شد. ثبت نام تنها با یک ip ممکن بود و کلی دنگ و فنگ داشت. هنوز همان قانون مضحک حداکثر 6 کتاب در یک روز برقرار بود اما زمان انتظار برای دریافت کتاب خیلی طولانی تر شده بود و از چهار تا کتابی که خواستم دوتای اونا سرجاش نبودند! از ساعت سه به بعد از مخزن بسته نمی شد کتاب گرفت و من با اطلاع از این موضوع کتابی را سفارش دادم که در مخازن باز بود اما متصدی همچنان اصرار داشت که اشتباه کردم. دختری سر میز همکلاسی پسرش رفته بود و به کتابهای او نگاه می کرد که متصدی به سرعت به انها تذکر داد. من نمی دونم در این فضای پر جمعیت و ساکت این دو قرار بود جلو چشم آن همه چه کاری انجام دهند که نیاز به تذکر داشت.
و نمی دانم چند سال دیگر تصمیم به رنگ گرفتن این ستونهای سیمانی- که احساس سرد و سنگی ایجاد می کند- خواهند گرفت.

۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

The reader

چند سال پیش بود که فرهنگسرا یه سری کتاب خریده بود چند تا اوردم خونه و بین اونا "کتابخوان" را خوندم. تا یه مدتی حالم بد بود انقدر که برای نرگس و پریسا داستان را تعریف کردم و تا مدتها تصاویر رنج آور کتاب از ذهنم بیرون نمی رفت..
سال پیش وقتی فهمیدم که این فیلمی که همه دارن در موردش حرف میزنن از روی همون کتابه تصمیم گرفتم هیچوقت این فیلمو نبینم. ضمن اینکه من از اون دسته آدما هستم که همیشه کتاب را به فیلم اقتباسی اش ترجیح دادم.
دیشب توی هارد اکسترنال اسم فیلم را دیدم و فقط از سر یک کنجکاوی اروتیک روی آن کلیک کردم و ...
حالا من مجبورم نظرم را عوض کنم : بعضی از فیلمهای اقتباسی به پای کتابش می رسن
و این زن ...
بابک احمدی از قول برسون بحثی داره توی کتاب" باد هرکجا می خواهد می وزد" که: نمی شه یه بازیگر یک جا "حضرت موسی" باشه یه جا "سزار" و جای دیگه "ناپلئون" چون ما همیشه به خاطر داریم که این الان" بازیگر- موسی" است و نمی تونم فراموشش کنیم یا دربست بپذیریمش..
ولی برای من که سالهاست به بازیگر حرفه ای عادت کرده ام و هیچوقت نام نقش آلن دولن در فیلمهایش را به یاد ندارم و فقط نگاه و لبخندش را می بینم. مثل همان موقع که مارلون براندو را می بینم نه "در بارانداز" را ، این تفکر برسون که بازیگری که تنها باید "یکبار" بازی کند تا "دیگری "را تداعی نکند برایم دور از ذهن است.
حالا جریان این بود که من در تمام مدتی که فیلم را می دیدم" کیت وینسلت" را فراموش کرده بودم چون در سراسر فیلم او "هانا اشمیت" بود.

۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

دماغه داریم؟

دکتره می گه :سلولهای بویایی در اثر سرماخوردگی دچار مشکل می شن و "بو"ی اشتباهی به مغز گزارش می دن.

من نمی فهمم حالا نمی شه به جای بوی نخود خام یا سبزی گندیده، عطر گل رازقی یا حداقل گل یخ مخابره بشه؟

به خدا به عطر شاهچراغی هم راضیم ها..

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

هدیه

خاله و وشوهر خاله و دختر خاله اومدن و حالا خونه من شده پر از بوی غذا و میوه های تازه و قل قل سوپ و لهجه شیرازی

۳۰ فروردین ۱۳۸۹

الان بهترم:)

دو زمان مشخص هست که اگه کسی به من پیشنهاد ازدواج بده حتما قبول می کنم . یکی وقتی سرماخوردم و دومی وقتی دارم دنبال خونه می گردم.

۲۹ فروردین ۱۳۸۹

داستانی همیشگی


فرهنگسرایی که در آن تئاتر کار می کنم جنوب شهر است. بچه هایی که برای این کلاس ثبت نام می کنند دو حالت دارند. دسته اول از خانواده ای متفاوت با محیط هستند که از بد روزگار اینجا افتاده اند و به عنوان تنها مکان فرهنگی آن حوالی تمام استفاده را از بیشتر کلاسها می برند و استعدادهایی بین انها می یابم شگفت... اما دسته دوم:

همیشه دختری می اید با بهترین لباسی که داشته و آرایشی که دوست ببیند و دشمن نبیند. همیشه مادری چادری همراه این دختر است که به شدت ساده و فقیرانه و درد کشیده است و به قول فروغ" شکل پیری " دختر است و در این آمدن توطئه پنهانی دور از چشم پدر و برادرها دیده می شود و تلاش دختر برای راضی کردن این مادران مهربان. دختر تست بازیگری می دهد و عموما نه "بدنی" دارد و نه "بیانی".با او درباره تمرین های صدا وبدن صحبت می کنم. همیشه در جایی از مکالمه دختر می پرسد که از این راه می تواند به پرده سینما راه پیدا کند و هنگام این پرسش حالتی از درد وشیدایی در چشمانش ظاهر می شود.

سالهای اول امید هایی میدادم ولی حالا مدتهاست که با قاطعیت "نه" می گویم و تنها راه را دانشگاه می دانم و هشدار هایی هم درباره ورود به عالم بازیگری در این سنین می دهم. عموما این گروه ثبت نام نمی کنند و دختر با گوشواره های بدلی اش و چشمان آرزومندش با مادری که مرا دعا می کند از در خارج می شوند

۲۸ فروردین ۱۳۸۹

سرفه مشکوک الحال

اول که به نظر می اومد به خاطر اون همه درل کردن گرد و خاک رفته تو حلقم سرفه می کنم. بعد اینطور گفته شد که به خاطر حساسیت به انتی بیوتیکهایی که جدیدا خوردم دارم سرفه می کنم. بعد به نظر رسید که سرما خوردم و حالا من هر وقت سرفه می کنم دچار سردرگمی شدید می شم که به درل لعنت بفرستم به انتی بیوتیک یا به همکار سرما خورده؟

۲۷ فروردین ۱۳۸۹

دیوونه های دوست داشتنی

- پس چرا با بقیه نرفتین اعتراض؟

- برای چی بریم پاریس؟

-پاریس؟ من گفتم پاریس؟ می گم چرا با بقیه دانشجوها نرفتید اعتراض؟

- حالاچرا باید باید بریم تو تراس

-!!!!

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

۲۴ فروردین ۱۳۸۹

به خدا

از انجا که مدتی است به ریش طلا تبدیل شدم ، امروز رفتم لیزر اما نمی دونم چرا بعد از زدن فلشها ،بوی کله پاچه کرز داده در اتاق می پیچید.

۲۳ فروردین ۱۳۸۹

پس من دیوونه ام

دانشجو1: استاد اجازه بریم آب بخوریم

من(با خشم): نه اجازه نیست

دانشجو 2:آب چی ؟ بریم آب بخوریم؟

من(حرص می خورم): اونم همینو پرسید که!

دانشجو 1: نه استاد من گفتم بریم آب بخوریم

من:!!!؟؟؟؟

۲۲ فروردین ۱۳۸۹

بزن زنگو

يه پسربچه به گروه خون آ منفي احتياج داره اين شماره تلفن مادرشه 09138689243 من تماس گرفتم گفتند مرد بايد باشد. ببينم يه مرد اينجا پيدا مي شه؟

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

الکی خوش

برچسب حروف کهنه روی لپ تاپم را برداشتم بعد با دستمال مخصوص همه دکمه ها را تمیز کردم و بعد از اون برچسب های جدید را چسبوندم و نمی دونم چرا از خوشی دارم می میرم...

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

گیس طلای رذل

آقا من اون ترکه رو درک می کنم که می خواست با دریل کمربندش را سوراخ کنه در نتیجه دل وروده اش هم سوراخ شد.

یکی بیاد این دریل را از من بگیره .باور کنید اینقدر مزه می ده، هی دریل میکنی، هی رول پلاک، هی دریل، هی رول پلاک...یعنی الان همه دیوارها را به صورت امکان بالقوه برای دریل شدن می بینم....

اگر هم دست از کار برداشتم فقط یه خاطر این بود که صابخونه به یه بهانه ای اومد دم در . منم که در را بصورت نصفه باز کرده بودم وسط حرفام پروندم که : وای دیوونه شدم از دست این ساختمون بغل ...از صبح داره دریل می کنه

نمی دونید چه حس راحتی در چشمان خانم هویدا شد...

۱۹ فروردین ۱۳۸۹

هیچ نماند

امروز برای اولین بار از این حضور 18 ساله ام در تهران به خیابان صاحب جمع رفتم برای دیدن بازار امین السلطان. همیشه اسم انها را شنیده بودم و هیچ تصوری از این "چاله میدان"- که در دعواها همه از ان امده اند- نداشتم.

نمی دانم برگ درختان تازه جوانه زده بود یا رگبار بهاری و یا حضور ان همه ارواح گذشتگان که نوستالژی عجیبی بر سراسر خیابان سایه انداخته بود.

نه اثری از ان مرد قدرتمند بود و نه از ان همه جاه و جلال و مال و منالش..شاهان و وزیران وتاجران همه در زیر قطرات باران تبدیل به مغازه دارانی می شدند که هنوز رسم بفرما زدن را داشتند و موتوری هایی که لابلای ادمها می راندند تا اجناس را به افراد برسانند...

۱۸ فروردین ۱۳۸۹

جوجه های قدیم

بچه های قدیمی تئاترم به دیدنم اومده بودن. هنوز یادشون بود که نون پنجره ای دوست دارم ولی من یادم رفته بود اونا حلیم بادمجون شیرازی دوست دارن و کشمش پلو درست کرده بودم و اونا هم به همین علت می خواستن شیرینی را با خودشون ببرنش!

برام از ماجراهای جذاب دانشجویی، سفرها ، شیطنت ها و دغدغه هاشون می گفتند. سر میز ناهار وقتی به حرفاشون گوش می دادم همزمان فکر می کردم که بزرگ شدنشون نه تنها از من دورشون نکرده که اتفاقا یه جوری بیشتر درکشون میکردم و تردیدهاشون برام اشنا بود و با اندکی غم به دردهای که در انتظارشان خواهد بود فکر می کردم، رنجهای بزرگ شدن و پوست کندن، رنجهای مُردن و دوباره به دنیا امدن و ما زنان که هفت جان و هفت چهره داریم، این همه را تاب می اوریم با زخمهایی که مانند مردان به نمایشش نمی گذاریم ....اما تاب می اوریم

۱۷ فروردین ۱۳۸۹

اوففففففففففف

سلام بچه ها
من سرانجام به تهران رسیدم و دهنم سرویش شد. سه روز تدریس پشت سر هم و امروز هم که استادپروازی بودم و الان تازه رسیدم خونه با سردرد شدید
شما که غریبه نیستید نه این تعطیلات خیلی غیر مترقبه تموم شد، فرصت برای انقباض ماتحت خیلی کم بود

۱۳ فروردین ۱۳۸۹

می شه دیگه

خواهرک به عنوان دروغ سیزده به تمام دوستاش اس ام اس زده که: تمام برگهای یکی از درختامون آبی رنگ شده
و همه دوستاش به جز یه نفر جملات زیر را برایش ارسال کردن:
- وای
- وای ازش عکس بگیر
- وای چه جالب
- وای چه هیجان انگیز

۱۲ فروردین ۱۳۸۹

پس گوش فِراخ

یعنی این چند روز که دربدر آژانسها هستم مدام به این فکر می کنم چرا بلیط برگشت نخریدم ؟ و اصلا هیچ طوری یادم نمی یاد چرا؟

ولی حداقل امیدوارم که اون موقع یه دلیل منطقی داشته بودم

که البته .....

گمون نمی کنم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...