۱۰ آذر ۱۳۸۷

زیارت:ظهر

یعقوب برام یه دستگاه چای خوش منظره آورد و دوباره به راه افتادم .منظره پشت منظره، پیچ پشت پیچ .هیچ شباهتی بین تصاویر نبود، بامزه چند تا گاو شاخدار بود که تا منو دیدن پا به فرار گذاشتن . دوباره گرسنه شدم و هوا هم گرمتر می شد. روی سنگهای کنار جوی نشستم سالاد الویه باقی مانده از شام شب قبل را خوردم. انعکاس درختان زرد ،آب را رنگین کرده بود....مرد نگهبان اتاقک بسیج گفت: عکس بگیر عکس بگیر اینقدر که زیارت ما تو دنیا معروف بشه ...همان موقع یه زن با تبرش منتظر همسرش بود که به جنگل بروند برای هیزم و همسر نیامده بود ، با هم به سمت زیارت به راه افتادم . خرمالوی جنگلی را نشان داد که زمانی از آن رب درست می کردند و اکنون کسی حوصله این کار را ندارد. همینطور حوصله نان محلی پختن که پیدا کردن آرد مشکل است. در نزدیکی زیارت همه جا ویلا بود وساختمان سازی که مناظر را زشت کرده بود خانم شهریاری می گفت مردم زمین ها را فروخته اند و به ان مدام به حج می رند و یا ماشین می خرند. درنزدیکی روستا تاکسی آشنا خانم شهریاری و مرا(به زور) سوار کرد. راننده گفت که مرا چند باردر راه دیده و نگران بود که مسیر خطرناک است و غریبه ها برای گراس کشیدن به جنگل می آیند...به زیارت رسیدیدم خانم شهریاری مرا به خانه اش برد. خانه هنوز چوبی بود با دیوار های گل اندود خاکستری و پارچه های گلداری که تا نیمه دیوارها را پوشانده بودند. در آنجا نوه زیبا و دو دخترش را دیدم برایم سفره ناهاری انداختند.مائده بهشتی همه چیز را بلعیدم : کتلت با سبزی های محلی، مربای تمشک کوهی و سیب زمینی سرخ کرده با نان محلی .بعد از ناهار از نوه تپلش عکس گرفتم وقول دادم که برایشان پست کنم. دختر نوجوانش نگران آینده اش بود مدام از من می پرسید که درس خواندن بهتر است یا شوهر کردن! معلوم شد که انجا سه دسته شوهر وجود دارد :چوپان، دامدار و کارگر. کارگر ها پولشان خوب ا ست اما همه دیسک کمر دارند. چوپان ها از دنیا بی خبر می مانند و دامدارها وضعشان و شغلشان خوب است اما تعداد کمی دامدار در ده است. دختر اعتراف کرد که عاشق کارگری است که به او نامه داده ولی او می ترسید که به مادرش بگوید. دو برادرش هنوز دانشجو بودند و خواهرش که با انان زندگی می کرد کودکی داشت و تیروئید ی زهر آلود و شوهری با حقوق اندک . در این مدت خانم شهریاری در ظرفی که عاشقش شدم قند می شکست. بعد از گذراندن ساعاتی دلپذیر مرا با کتلت و نان و مربای تشمک به راه انداختند . به نجاری محل رفتم تا قند شکنی مانند آنان برایم درست کند اما مرد نجار گفت که دیگر کسی به جنگل نمی رود تا چوب مخصوص این ظرف را بیاورد ..دلم حسابی شکست...

۳ آذر ۱۳۸۷

زیارت: صبح


از قطارتهران-گرگان پیاده شدم در فضای مه آلود ایستگاه یک خانم محترم که همسرش اومده بود دنبالش مرا تا میدان شهر رساندند و اتوبوس های نهارخوران را نشانم دادند. از خیابانهای تمیز گرگان رد شدم و نهارخوران پیاده شدم. اندکی سرد شده بود با دستکش و شال گردن و دوربین به راه افتادم. 7 کیلومتر تا زیارت راه بود می دونم تا روزی 10 کیلومتر را می تونم پیاده برم اما این سر بالایی بود...راه افتادم
پاییز همه جا ریخته بود رنگ ها در چشمانم درهم می ریخت زیاد وارد جنگل نمی شدم. ماشینهای عبوری هم محترم بودند . من و دوربینم و جاده...و جویباری که در زیر درختان پیدا و پنهان می شد. به تدریج گرمتر شد یا من چون بالا می رفتم...خانواده ها با ماشینهایشان مدام در مناطق زیبا می ایستادند و من به انها می رسیدم و رد می شدم و دوباره به هم می رسیدیم.
در راه آب معدنی و کیک قطار را خوردم اما هنوز گرسنه بودم. در بین راه پیرمردی را دیدم که جلو دکه اش را جارو میزد گفت که تا من استراحتی کنم چایش آماده می شود. روی نیمکت ها زیر درختان زرد نشستم پرنده ها به کیفم سرک می کشیدند و من لذت می بردم .. یعقوب پیر می گفت: این درختها مثل آدمیزادن اونا جوونی و پیری دارن اونا مثل درختها پیر می شن بهش گفتم :آدمام مثل درختا وقتی پیر می شن قشنگ می شن...

کبودوال

دارم میرم پائیزو ببینم...

یه چند روزی بسوزید تا برگردم و بیشتر بسوزانم

۲ آذر ۱۳۸۷

چشم سوم

رفتم تو اتاق پرو دو تا شال امتحان کردم و بیرون اومدم فروشنده می گه :
-کدومو انتخاب کردید؟
- مممم ... نمی تونم انتخاب کنم ...
- نارنجیه بیشتر بهتون می اومد

-؟!
هر چی فکر می کنم از کجا فهمیده نمی فهمم

۱ آذر ۱۳۸۷

خشت وآینه

من به روز نیستم...کتابهایی که گل کردند، فیلمهای مطرح روز را نمی بینم و نمی خوانم . نه تنها به روز نیستم که لج می کنم و تا وقتی همه درباره اش حرف می زنند سراغش نمی روم مثل هری پاتر یا پائولو کوئیلو و حالا کافه پیانو و یا لاست. بنابر این وبلاگم هم به روز نیست.

الان دارم " نوشتن با دوربین" را می خوانم و حال می کنم، از لذت دارم می میرم. من از آن آدمها هستم که هر کس حرف می زند فکر می کنم حق با اوست.در مورد ابراهیم گلستان در این کتاب اینطور نبود.در تمام مدت او در حال فرو ریختن تمامی آن چیزهایی بود که به اعتقاد داشتن به آن عادت کرده بودم...تمامی مرز بندی ها ...سئوالاتی که از او می شد می توانست همانهایی باشد که اگر قرار بود من مصاحبه کننده باشم بگویم اما جوابها...لذت بردم از این مخالف خوانی ،از این متفاوت بودن...(چه جالب حتی نوشته های بالا هم از آن نوع جنسی است که فریاد گلستان را به آسمان می برد...باز هم تفسیر و توضیح و تقسیم بندی عواطف....)
بی خیال... نوش جان هر کس که کتاب راخوانده...حتی نمی توان به این مرد بد اخلاق گفت که دوستش داری، همین کلمه را هم در جا نقد می کند.تا به حال اینقدر در استفاده از کلمات محتاط نبودم
و چه لذتی داشت این پاسخ ها
-پس از این جا بود که موج نو در سینمای ایران شکل گرفت؟
صدای فریادش را شنیدم که داد می زند: باز تو شروع کردی ..کدوم موج ؟ چه نوی؟
- شما خودتان رااز فیلم فارسی جدا کردی؟
- نه پس انتظار داشتی شبیه اونا فیلم بسازم
- به نظر شما این گرایش جهان به سینمای کیارستمی...
- از من چرا می پرسی برو از جهان بپرس
فکر میکنم بیچاره فروغ چه دهنی ازش سرویس شده اما چه زنی بوده که توانسته چنین مردی را عاشق خود کند...و چه نفرتی فرمان آرا از او داشته که اینطور بی رحمانه شخصیت سعدی فیلم یه بوس کوچولو را بر اساس او ساخته (و احتمالا خودش را بر اساس نقش مقابلش!)

۳۰ آبان ۱۳۸۷

ای دیریافته با تو...


به دنبال نامی برای فیلمم بودم و رفتم سراغ اشعار دیدم که کتابهای شعر را در انبار گذاشتم. مدتی در زیر سایه شرمساری نشستم....آنان خواندن را به من آموختند و حالادر کارتون هستند کنار یخچال کهنه و لباسهای زمستانی!
به یادشان آوردم ...پریا، آی آدمها، علی کوچیکه، دلم به حال باغچه می سوزد،با چشمها زحیرت این صبح نا بجای...افسانه، داروک و آیه تاریکی....ای هفت سالگی،وارطان سخن نگفت.....
متبرک باد نامشان نیما فروغ شاملو ...

۲۹ آبان ۱۳۸۷

مراد

امروز برای اولین بار مزه استاد را تجربه کردم...

برای قسمتی از مقاله ام که به معماری مربوط می شد رفتم پیش یه استاد یک گروه معماری و ازش کمک خواستم . سه ساعت تو اتاقش بودم، تمامی سئوالتم را جواب داد، راههای جدید وامکانات جدید در اختیارم گذاشت. در اتاقش که تا سقف پر از کاغذ و کتاب بود می گشت واز هر جایی کتابی،مقاله یا مجله ای بیرون می آورد که به درد من می خورد. ساعتها روی کاغذ می نوشت و حتی کروکی و آدرس را هم می کشید. ...
تنها در آن لحظه آرزو می کردم که ای کاش هم رشته من بود .. چقدر نیاز به چنین راهنمایی را احساس می کنم
خدا زیادشان کناد... تنها آن کسان که شایسته نامشان هستند

تین ایجر های غمگین من

هرچی فکر می کنم چرا من این قدر دوستشون دارم نمی فهمم. این دخترای خل و چل بازیگرای تئاترم...همیشه فکر می کنم کاش امکان داشت من تمام جلسات تمرین را ضبط کنم. در ابتدا همه برایم بی شکل و بی نام هستند و به تدریج که جلو می رویم شخصیتهایشان شکل می گیرد. اوایل خیلی اذیتم کردند و منهم حسابی از خجالتشان در آمده بودم ...اما حالا...امروز انقدر خندیدم که اشک می ریختم و به دنبال دستمال کاغذی می گشتم و آنها مرا بغل کرده بودندو با اغراقی مضحک دلداریم می دادند که : خانم تورو خدا گریه نکنین ما تحمل اشک شما رانداریم...
نمی دونم کی شروع کرده که هنگام عصبانی شدن من شانه ها یم را ماساژ دهد ..الان این تبدیل به یه رسم بامزه شده که برایش نوبت عوض می کنند و مدام مهارتشان را به رخ هم می کشند و من باید نظر دهم که کدام کارشان از همه بهتر است ومن دیگر بدون دیدنشان از روی فشار دستهایشان می فهمم که کدامشان است.
امروز هیچکس دیگر در موسسه نبود و در حال انتخاب موسیقی بودیم ویه موسیقی والس هم این وسط اومد ...همه تمرین رارها کرده بودند و با هم والس می رفتند انهم باچه جدیدی
عادت بدی که دارند روی زمین می نشیند و تلاش موسسه برای جلوگیری از کار انان بی فایده بود. امروز با خنده بهشون گفتم که یک پزشک به من گفته که زنان ایرانی12 سال آخر عمرشان به دلیل چهارزانو نشستن فلج خواهند شد همه به سرعت یک صندلی جلو کشیدند...
هنوز اسامی واقعی شان رانمی دانم و با نام نمایشنامه صدایشان می زنم، مدام درباره تعداد مانتو های من حدس می زنند و درباره سن من...اصلا میل ندارم که به جای آنها باشم دوران سختی دارند هفته ای سه امتحان، فشار شدید مدرسه به خاطر بالا رفتن آمار قبولی دانشگاه، استرسی که هر دبیر برای درس خود وارد می کند...و به تئاتر که می رسند رها هستند و خودشان ...همیشه هنگام ورود من به سالن غمگین، عصبی یا بی حالند و در پایان تمرین در حال رقص و آواز...زمانی که موسیقی به نقششان می خورد خودشان دست می زنند برای خودشان
وقتی وارد می شوم تمام بلایایی که در هفته گذشته به سرشان آمده است برایم ردیف می کنند... امروز یکی چشمش کبود شده بود و هفته پیش پای یکی ضرب دیده بود... و عینک اون یکی شکسته...
امروز یکی از آنها یه پستونک قرمز آورده بود و هر از گاهی در اوج کار مکی به آن می زد و خستگی از تن همه می رفت...
هنوز نمی دانم که چرا اینقدر دوستشان دارم

۲۷ آبان ۱۳۸۷

سووشون

در قسمتي از تاریخ بخارا چنین آمده است: افراسیاب او (سیاوش) را بکشت و هم در این حصار بدان موضع که از در شرقی اندر آیی(دروازه کاه فروشان) و آن را دروازه غوریان نامند او را آن جا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آن جای را عزیز دارند و هر سالی مردی آن جا یکی خروس برد و بکشت پیش از بر آمدن آفتاب روز نوروز مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه هاست چنان که در همه ولایتها معروف است و مطربان آن را سرود ساخته وقوالان آنرا گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزار سال است. و بر اثر مرگ سیاووش گیاهی که معمولا درمان کننده دردهاست از خون وی می روید. و این پر سیاوشان گیاهی ست که هر چه آن را ببرند، باز می روید و جان تازه می گیرد . این گیاه نشان زندگی پس از مرگ و مداومت حیات سیاووش است (النرشخی)

۲۶ آبان ۱۳۸۷

شرح وظایف

روی سوپ آماده نوشته:
یک پیاز کوچک سرخ کنید
به آن یک هویج کوچک اضافه کند
به آن یک فلفل دلمه ای سبز و یک فلفل دلمه ای قرمز اضافه و سرخ کنید.

به این ماده پنج تکه سینه مرغ سرخ کرده بزنید و سوپ را با دو لیوان آب بجوشانید.
یک نفر برای من توضیح بده در این دستور العمل، شرح وظایف خود سوپ "آماده" که من خریدم دقیقا چیه؟
پی نوشت:

مشکل حل شد،رفتم دوباره رو پاکت سوپ نگاه کردم ، اسم سوپ را آنجا نوشته شده بود

"سوپ شیرازی"

۲۵ آبان ۱۳۸۷

شجاع دل

من همیشه شجاعت مردانی را که در خیابان به من شماره تلفن می دهد تحسین می کنم. با اینکه به طرز خنده داری خجالت می کشم و در آن لحظه خیس عرق فکر می کنم که تمام مردم خیابان، پیاده رو، مغازه دار ها، رانندگان ومسافران تاکسی دارند به من نگاه می کنند! به سرعت شماره را می گیرم که طرف اصرار بیشتر نکند و پا به فرار می گذارم و تا یه مدتی هم نمی دونم کجا دارم می رم...
گمان می کنم دلیل این همه ترس و شرم این باشد که من در موقعیت انتخاب شدن قرار می گیرم و نه انتخاب کردن( که در حالت دوم من اصلا خجالت سرم نمی شود) اما با اینکه تا به حال به شماره هیچکدامشان تماس نگرفتم( با آنکه بعضی وقتا به شدت وسوسه شدم) همچنان فکر می کنم که همینکه ترس از نه شنیدن آزارشان نمی دهد قابل ستایش هستند

فقط کاش این کار را در جای کم جمعیت تری انجام می دانند...

۲۴ آبان ۱۳۸۷

ناکجاآباد

دختر خاله زنگ زده به خونه فوت می کنه

بهش می گم:
- توکدوم قرنی که هنوز نمی دونی ای دی کالر اومده دیگه نمی شه مزاحم تلفنی بشی?
- تو همون قرنه که ادیسون تازه لامپو اختراع کرده بود... تو الان کجایی؟
- دیوونه به خونه زنگ زدی !
- آهان آخه فکرکردم به موبایلت زنگ زدم...(بعد از مکثی کوتاه به سرعت و حق به جانب می گه ) درسته که تو قرنی که هستم ای دی کالر نداره اما موبایل که داریم !!!

۲۲ آبان ۱۳۸۷

فارغ بال

تو پارک یک دختربچه با کفش و دامن قرمز و موهای فرفری دیدم که بعد از فرود موفقیت آمیزش از سرسره ...یک تعظیم زیبا و هنرمندانه واسه خودش رفت

۲۱ آبان ۱۳۸۷

مرهمی است زمان به سال صفر

بالاخره بعد از این همه سال تونستم از توی اون خیابون و از جلوی اون بیمارستان رد بشم، فکر می کردم که هیچوقت نتونم این کارو بکنم

بیمارستانی که توش مُرد.

۲۰ آبان ۱۳۸۷

هپلی بیگلی بیگلی


بعضی روزا فاجعه ام: جلوی در انبوه کفش روی هم ریخته،آب یخچالی که از برق کشیدم تمام آشپزخانه را گرفته و توی ظرفشویی هم پر از ظرف و قابلمه است...روی میز هم پراز باقیمانده چیپس و آت اشغاله...و من در اوج ریلکسی دارم ماءالشعیر می خورم و فیلم نگاه می کنم و حاضر هم نیستم حداقل برم حموم...
تازه امروز باز رفتم سه تا مانتو دیگه خریدم و به خدا همشون خوشگلن اما توجه داشته باشید من بیست وششم باید کرایه خونه بدم واین از رو اون پول بود...فکرکنم یکی از علائم افسردگیه ...
یکی بیاد منو نجات بده...

۱۸ آبان ۱۳۸۷

اینتلجیس سرویس

از سوپری های محل متنفرم از همه چیز آدم خبر دارند: ساعت رفت و آمد و نوع آن(شال یا مقنعه با آرایش یا بدون آن ،پیاده یا با آژانس، استخر یا بدنسازی...) ذائقه(کمپوت آناناس، ترشی فراوان) حساسیت ها( دستمال توالت،بوگیر...)بیماریها(شامپو ضد ریزش، نبات ...)نظم و ترتیب پرید(تعداد و نوع بسته ها و زمان خرید..) مهمان ها(نوشابه، چیپس وماست موسیر)...
یه بار صدام کرد گفت :خانم فکر کنم نونتون تموم شده ..نون نمی خواید؟

۱۶ آبان ۱۳۸۷

آنتروپی

نمی خواهم به تقدیر به خصوص از نوع یونانی اش اعتقاد داشته باشم اما نمی توانم به زمانهایی که دستی از بیرون سرنوشت مرا هدایت می کند فکر نکنم. سالها پیش من با کسی آشنا شدم که هیچ تاثیر مثبتی در زندگی من نداشت و بدون اینکه بداند در این سالها همیشه اثرات منفی بر روح و روان و اعصابم داشت و حالا بعد از این همه سال با پی گیری سرنخها و ماجراها متوجه شدم که همین برخورد در" گذشته" با عث ایجاد یک ماجرای بسیار شیرین و شاد در" حال" من شده است...نمی توانم ونمی خواهم باور کنم که این همه زاییده یک تصادف است

۱۴ آبان ۱۳۸۷

تجربه غریب زمان



مدتی است در حال راه اندختن یه آتلیه عکاسی برای فرهنگسرا هستم و درگیر خرید دوربین و نور و فون...در این کار دارم از کمک یک عکاس با تجربه استفاده می کنم. او امروز در کامیپوترش فایلی را باز کرد و به من گفت: نگاه کنید ببیند این خانومو می شناسید...

از لای برگها دخترلاغری دیده می شد با روسری و شلوار سفید و مانتو آبی کمرنگ در حیاط کتابخانه حوزه هنری در حال خواندن کتاب، حتی عنوان کتاب هم دیده می شد "هیچ یک از آنها باز نمی گردد"
و سرانجام با دیدن کیفم خودم را شناختم ...دهسال پیش ...
هدیه دلچسب و عجیبی بود

۱۳ آبان ۱۳۸۷

ذوق


من به طرز غریبی جعبه کادو دوست دارم. به خصوص آنهایی که روبان دارند یا اونهایی که تو کاغذشون گل و برگ خشکه.. غیر از جعبه کادو آن جعبه های بزرگ مقوایی گلداری که می ذارن تو قفسه ها برای وسایل..اصلا آنچه که درونشونه مهم نیست، این عطر کاغذ و رنگ و تور است که نوستالژی غریبی برایم داره

۱۲ آبان ۱۳۸۷

مادرن جواد تاکینیگ

دارم این کلیپ های قدیمی مادرن تاکینگ را نگاه می کنم و هنوز هم آهنگ ها برایم همان جادوی قدیمی را دارند... نوجوانی ما با انها گذشت اما خدا به داد برسه اینا چقدر جواد بودن و ما نمی فهمیدیم. مدل موهای من که تا مدت زیادی شبیه این مو مشکیه بود. این کاپشن مشکلی اپل دار با آستینهای بالا زده فکر می کردیم آخر خوش تیپی هستیم.

جالبه که مدهای زمان جنگ جهانی اول و دوم و یا حتی زمان جنگ داخلی امریکا و فرانسه لوی پانزدهم هنوز زیبا هستند ولی اون دهه همه به( طرز خوشبختانه غیر قابل تکراری )جواد بودن

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...