۶ شهریور ۱۳۸۶


دارم میرم سفر ...یک هفته نیستم...اتفاقا می رم به سرزمین فردوسی...

پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند

خودش می دانست که چه کرده ....

مرشدچایانی


رفتم یه نقالی...مرشد چایانی...نقل رستم و سهراب و خوند ومن مثل همیشه وقتی رستم می فهمه سهراب و کشته ومی گه :


که رستم منم کم مماناد نام نشیناد بر ماتمم پور سام


دیگه نمی تونم جلوی این بغض دردناکو بگیرم...


خود نقال از همه بیشتر گریه می کرد...وقتیکه نقالی تموم شد تماشاگران انقدر دست زدند تا دوباره و دوباره برگشت روی سن کوچک کافه تریا تئاتر شهر


ومن مطمئن هستم که خود نقال هم می دونست که این تشویق ها بیشتربرای فردوسیه تا اون


پی افکنم از نظم کاخی بلند که از باد وباران نیابد گزند


به یه نویسنده مصری گفتند:شما با این تمدن دیرینه چرا زبان عربی را پذیرفتید؟ گفت : ما فردوسی نداشتیم


یک ارزوی محال: دیدن فیلم بیضایی درباره فردوسی


چند سال پیش که استاد شاهنامه مون برایش مقایسه های بین سیاووش وسهراب نوشتم وبرخلاف نظراوکه عاشق سیاووش بود اعتقاد داشتم که پناهنده شدن به دشمن نشانده کمبود هوش سیاسی سیاووش بوده اما تصمیم سهراب برای جنگ با ایران به قصد نشاندن رستم بر تخت ایرا ن وخودش بر تخت توران نشاندهنده کیاست بالای این پسر جوان است که دودیکتاتور را می خواست سرنگون کند


دم استاد هم گرم بااینکه امتحان کتبی را خراب کرده بودم فقط به خاطر این تحقیق به من19.5 داد


ای چسبید

۵ شهریور ۱۳۸۶

اساتید ودانشجویانرا برده بودن مکه...دانشجوه به استاده میگفت: استاد اجازه بدید بعضی از اعمالتونو من انجام بدم

- نه ممنون

- هواگرمه استاد اذیت می شید

-نه متشکر

-استاد دوست ندارید ما هم در ثوابش شریک بشیم؟

- لطف دارید

- استاد حداقل بذارید طواف نساء تونو ما براتون انجام بدیم...

تبصره:اگرکسی طواف نساء را درست انجام ندهد همسرش به او حرام میشود !!!

۳ شهریور ۱۳۸۶


فکر می کردم دوران جیمز باند به پایان رسیده باشد...با ان زیبایی بازاری پیرس برازنان و کم سطحیش...مانند تمام جیمز باندها...وقتی شنیدم یه جیمز باند دیگه ...حالم به هم خورد..بابا دیگه ول کنید به قول شیرازی ها اسم به ته دیگ رسیده !
تا امشب این یکی را دیدم ...و حیرت کردم...هالیوود همچنان تک خال رو می کند
جدا ارزش دیدن دارد...جیمز باندی که به شدت انسانی است...نقطه ضعف دارد...می ترسد ..درد می کشد ..عاشق می شود..شکست میخورد و...متاسفانه در پایان تبدیل به همان جیمز باند سابق می شود

۲ شهریور ۱۳۸۶

من همیشه فکرمیکنم بزرگترین غمهای دنیا تو آب حل می شه….چند سال پیش که دوستم از سرطان خون مرد...از روز خاکسپاری تا دو هفته هر روز رفتم استخر...

حقیر



شبکه مزو را نگاه میکنم ونوازندگانش را...چقدر خود را با دنیای انان غریبه میبینم... این دختر ویولن که با این احساس می نوازد یک روزش را چگونه میگذراند ...به چه اینده ای می اندیشد...دغدغه هایش...ترس ها ونگرانی ها وحتی شادی هایش چیست؟ از چه جنسی؟... و من وسط چادری که بسیج آورد و به تمام خانمهای مرکز هدیه می دهد، بنزین جیره بندی و تذکرات ماموران سر میدان...درگیری های مبتذل عاطفی...دغدغه هایم چه اندازه حقیر است
می ترسم روزی حتی حقوق پیش پا افتاده ام را فراموش کنم..حق نفس کشیدن ...شاد بودن...انتخاب کردن...

۳۱ مرداد ۱۳۸۶


به شدت عصبی شده ام ...من لطف می کنم و برای دوستم کاری را بدون چشم داشت انجام می دهم وحالا که اینکار در روند بورکراسی گیر کرده است. این دوست با لحنی کاسبکارانه مدام نتیجه را از من می پرسد و مرا در موضع دفاع از خودم قرار می دهد. گفته می شود که اگر اتفاقی مدام برای شما رخ دهد ایراد کار از شماست واین ماجرایی تکراری برای من است: من در دیگران توقعی ایجاد می کنم و انان طلبکار می شوند…

۳۰ مرداد ۱۳۸۶



ودکا با طعم پرتقال ...جای همگی خالی...بامزه اینکه متوجه شدم این ماده خطرناک مضر و حرام به شدت در صحبت به زبان انگلیس اثر مثبت دارد ...تمام مهمانی را انگلیسی حرف زدم...البته اونجا کسی این زبان را بلد نبود ...بنابراین به قول شیرازی ها :لاف در غریبی و گوز در بازار مسگر ها

۲۹ مرداد ۱۳۸۶


همیشه برای اینکه آب توی گوشم نرود به دستور دکتر آن را پر از ویتامینA می کنم ...ویتامینم تموم شده بود از واکس مواستفاده کردم...فکر می کنیدمشکلی پیش بیاد؟

۲۸ مرداد ۱۳۸۶

من جلال ستاری را دوست دارم..کتابهایش برای من که به دنیای اساطیر علاقمندم ، خیلی جذابند اما از این کارش تعجب کردم ...گفتم که دارم سفرهای سندباد را با سفرهای اولیس مقایسه می کنم...ستاری تو کتاب "افسون شهرزاد" از سندباد کلی تعریف کرده تو کتاب" پژوهشی در حکایات سندباد بحری" براش شرف نگذاشته ! خب من بدبخت به کدوم یکی رفرنس بدم؟!!!!

۲۷ مرداد ۱۳۸۶


رفتم استخر...مایو را زیر مانتو پوشیده بودم با احتیاط رفتم سراغ مسئول بداخلاق استخر
-ببخشید خانم می شه مایو دوتکه پوشید؟
- اگر از این پوشیده ها باشه اشکال نداره... نباید زیاد باز باشه ...
مانتو را کنار زدم و گفتم
- اینقدر باز چطوره؟
زن نگاهی به مایو من انداخت و خنده ای ناگهانی چهره پر از اخمش را ازهم باز کرد
- بدو برو توی آب تا کسی ندیده !بدو برو...
مایو من ....
خیلی باز نبود!

۲۶ مرداد ۱۳۸۶

سازمان بهداشت جهانی برای خانه های بهداشت سراسر ایران سه تا موسو فرستاده تا در موارد اضطراری به جا امبولانس فکسنی ها از ان استفاده شود...خب شما حدس میزند الان اون موسو های قدرتمند زیر پای کیا هستند...روسای اداره بهداشت در سراسر ایران
یا زلزله بم افتادم امدادگرهای خارجی همچین داشتن زیر خاکو می گشتن انگار مادرشون زیر آواره !
سگاشون هم باسگای ما فرق داشتن...سگ اونا جلو می دوید امداد گر دنبالش... امداد گر ما جلومی رفت سگش سلانه سلانه دنبالش!
یکی از امدادگر های روس یک دستگاه ام ار ای اورده بود قدیک کیف کوچک روچشمش می ذاشت عکس می گرفت کیفیتش از دستگاه ام ار ای بیمارستان ما که تازه گی ها خداد تومن خریدن واندازه یه اتاق شیش متریه بهتر بود تازه 6 ماهی یکبار هم خراب می شه ...تازه این زلزله بود عجله داشته از اتاقش ور داشته اورده بود اگر از قبل خبر داشت چی با خودش می اورد!

۲۵ مرداد ۱۳۸۶

عربه یه کامیون گچ داشته می برده، بهش می گن توکامیونت چی داری؟ می گه :آب ب ب با
نگران نباشین منم اول نفهمیدم یعنی چی...برام توضیح دادن: تو عربی گ و چ نیست دیگه!
حالا دو تا از پسرا مون داشتن همدیگر را دست می انداختن… بندرعباسیه برازجونیه را مسخره می کرد که: شهرتو اخر دنیاست باید ادما رو برای تبعید بفرستن اونجا از بس بد اب و هواست ... اونم جواب داد: عوضش ما می تونیم بگیم گچ
اون یکی می گفت: تو تهران به خفت کردن چی می گن(زورگیری با چاقو روی گردن) تهرانیه جوابش می داد:ابا ب ب ب ب

۲۴ مرداد ۱۳۸۶

شجاع دل


دیروز رفتم پارک دوستم دیر اومد و من روی یه نیمکت منتظرش نشستم...متوجه حرکات اقائی برای نزدیک شدن به نیمکت شدم و به خاطر شما (که دوباره نگید من و ذوق طرف می زنم)...منتظر نشستم تا بیاد جلو و اون نیمکت به نیمکت جلواومد ومنو کشت تا بشینه اون طرف نیمکت من...حالا نشسته حرف نمی زنه... فقط گلوشوصاف میکنه !!! و منم با گوشی ام ور می رم واصلاهم قصد ندارم بلند شم یا بهش اخم کنم که بره (و شما دوباره منو متهم کنید) ...حالا مگه حرف می زنه دهنشو یک دفعه باز می کنه و من منتظر ...و فقط سرفه می کنه و یا ساعتشونگاه می کنه. برای این که اعتماد به نفس پیدا کنه به سمت اون نگاه کردم و اونم نگام کرد و دهنشو باز کرد...و دوباره هیچی نگفت فقط یه نفس بلند کشید و پاشو عصبی تکو ن میداد..بار سوم که من نیمچه لبخندی هم همراه نگاهم کردم که یعنی : بابا جون بکن
اون دهنشو باز کرد و گفت:
گیس طلا جیش دارم بدجور ...همرام بیا بریم توالت!!!

اینو البته دوستم که همون موقع رسید گفت...

۲۳ مرداد ۱۳۸۶



دانشجواز استاد پرسید : شما در حفاری هکمتانه هم در گروه آلمانی بودید وهم بعد از بیرون کردن اونا در گروه ایرانی...طرز کارشون خیلی با هم فرق داشت؟
قبل از اینکه استاد جواب بده یکی از دانشجوی های بانمک با قیافه های کاملا جدی به سرعت گفت: نه خیلی فرقی نداشتن ..آلمانی ها با فرچه خاکها را کنار می زدن ما با بولدوزر!

۲۲ مرداد ۱۳۸۶

اینجا ایران است

یه همکار خوشگل دارم که شوهر کرده و چون برادرشوهرش رئیس است اوردنش سر کار....اون برای کار کردن ساخته نشده و هیچ تخصصی هم نداره ...در این فرهنگسرا دخترانی شایسته تر از او سالهاست کار می کنن اما اون بود که قراردادی شد...خونه خرید وبچه دار هم شد و دخترکش شبیه فرشته های نقاشی های روبنسه... من عاشق حرف زدنش هستم که تمام لبهایش را به جلو می اورد ولی فقط با نصف ان حرف می زند...اما او توانایی مادری هم ندارد. در این دو سال بلایی نبوده که سر این موطلایی چشم آبی نیامده باشد. دیروز چایی داغ را ریخته بود روی شکم دخترک......بچه به شدت غمگین بود و با کسی حرف نمی زند...فقط هر از گاه بلوزش را بالا میزد به جای سوختگی نگاه می کرد و دوباره ساکت به گوشه های خیره می شد.... اگه اینجا امریکا بود گزارشش را می دادم تا کودک را از او بگیرند و به مادر شایسته تری بدهند.

۲۱ مرداد ۱۳۸۶

بریتیش گیس طلا


هری پاتر را تمام کردم...برای اولین بار در عمرم کتابی را به زبان اصلی خواندم...نمی دانم مزه کتابهای قبلی را نداد ...ایراد از رولینگ است یا حسن ویدا اسلامیه که این چنین شد… باید منتظر ترجمه ویدا اسلامیه باشم شاید که نظرم عوض شود...البته من حدس زده بودم اسنیپ به دستور خود دامبلدور او را در اخر کتاب قبلی کشت (می خوام بگم باهوشم)...اما انتظارم برای جنگ پایانی هری و ولدرمورف خیلی بیشتر از این بود...خیلی دراماتیک تر....
ولی...باور میکنید که من برای اولین بار تو عمرم یه کتاب به زبان اصلی خوندم؟...من؟...که فقط I am a blackbord بودم...وای چه هیجان انگیز...حالا از شدت ذوق از جلد اول هری پاتر شروع کردم به خوندن...یه سی دی هست هم متن انگلیسیوداره هم یه نفر با یه اجرای قشنگ داستانومی خونه محشره..دوباره دریم دیم..لا لای لای

۲۰ مرداد ۱۳۸۶


یک جوان به تلفن خونه زنگ زد و به من گفت که مرا در خیابان دیده و به من علاقمند شده و دوست دارد که بیشتر با هم آشنا شویم. نه نام مرا می دانست ونه حاضر بود بگوید که تلفن را از کجا پیدا کرده است. طبعا جواب رد به او دادم ولی برای اینکه زیاد دلش نشکند ...سنم را بهش گفتم....فکر کنم سکته زد!

۱۹ مرداد ۱۳۸۶


رفته بودم یه مهمونی که یه دختر امریکایی توش بود...پدرش ایرانی بود اما اونجا بزرگ شده بود و حالا اومده بود ایران فارسی یاد بگیره... اما برام خیلی جالب بود وقتی فهمیدم از دوست پسرش یه دختر داره که 12 سالشه ! و چون دوست داشته بچه دار شده واگرنه پسره از اول رفته بوده ...حالا هم بچه رو با خودش نیاورده بود و به راحتی داشت اینجا دوره اش را می گذراند ضمن اینکه برای یک موسسه توی امریکا یه کار تحقیقاتی درباره ایران می کرد...فرصت کرده بود که یک عالمه شاگرد خصوصی هم ساعتی 30 هزارتومن پیدا کنه و خرجش را در آورد...رقصش هم جالب بود یک جا در جا می رقصید و چقدر متفاوت با من ...من ایرانی رقصیدم و او مدام برای من واو واو می کرد و من برای او و اخر کار هم گفتu are a good dancer… (واضحه که غیر مستقیم از رقص خودم تعریف کردم؟ اگه نفهمدید دوباره بگم)
چیزی که جالب بود می تونست بره رو تاب بشینه ونیم ساعت ساکت باش و به شدت خودش باشه ...

۱۸ مرداد ۱۳۸۶



شرطو بردم...یه دوست دارم که در مدت 15 سال زندگی مشترک 21 بار اسباب کشی کرد و بعد از طلاق به جای جابجایی خونه داره کشورش را جابجا می کنه ...اخریش دوبی بود ...شرط بستم که تابستون تموم نشده بر می گرده که برگشت...بامزه اینکه همیشه قبل از انجام کاری تمام دلایل مثبت را جمع می کند و بعد از انصراف از ان تمام دلایل منفی را ...خوشحالم که با تمامی ترسها و تردید و اضطرابهایم ...چند سالی است که به آرامش دست یافتم...به راز لذت بردن از این دم....همین و تمام

۱۷ مرداد ۱۳۸۶

عشقک باهوش من


خواهرکم بچه که بود کارتون سیندرلا را هزارن بار نگاه کرد و اگه یادتون باشه آخر کارتون یه بو سه بین سیندرلا و شاهزاده بود...بعد از اون توی هر فیلمی وقتی بوسه می دید می رفت تلوزیون را خاموش می کرد... فکر می کرد فیلم تموم شده!!!

۱۶ مرداد ۱۳۸۶


لا لای لای لا لای لای...نرم افزار ترجمه نارسیس جدید دارم ..دریم ریم دریم ریم...فقط نمی دونم چرا به جای اون خانمه ...این اقاهه حرف می زنه ...نمی تونم بهش اعتماد کنم ...فکر می کنید درست تلفظ می کنه؟نگرانم نکنه داره معنی کلماتو دروغ می گه !!!

۱۵ مرداد ۱۳۸۶


تو یک سایت خوندم که بازیگر زن فیلم میل مبهم هوس دوتا هستند...یعنی نقش دختر را دو تا بازیگر مختلف بازی می کنند...من فیلم را دیدم ...همین تازگی ها ..نفهمیدم دوتا بودند... جل الخالق همیشه فکر می کردم خنگ باشم اما نه تااین حد!

۱۴ مرداد ۱۳۸۶

مبارک ِ عزیز


دوستم کارگردان ونویسنده وبازیگر خیمه شب بازی است. برای داوری جشنواره سنتی ایینی اجرا داشت. رفتم و انقدر خندیدم که اشکم در اومد . یکی از داور ها هی چشم غره می رفت ....مرشدی به مبارک می گفت چرا خودت داری جارو می زنی پس جاروکش کجاست؟ مبارک می گفت تعدیل نیرو کردیم!

۱۳ مرداد ۱۳۸۶


من و همسایه های تازه عروسم با هم وارد سه طبقه این اپارتمان شدیم و من بی رحمانه همیشه منتظر اولین دعوا بودم و متعجب که الان 9 ماه گذشته وهنوز خبری نیست و امروز اولین دعوا را طبقه بالایی شروع کرد … صدای داماد به طرز سهمناکی شنیده می شود وچیزی هم محکم به کف اتاق یعنی سقف من کوبیده می شد...اما یک اعتراف دیگر هم بکنم در این نه ماه هیچ نجوای عاشقانه ای هم نشنیدم ...این یکی را که نباید منتظرش می ماندم؟!
بعدش هم سه بار وسط نوشتن مشقام برق رفت...کفش و کلاه کردم رفتم پایین دیدم تازه داماد گاگول طبقه دوم بایک پیچ گوشتی با حماقت کامل جلوی کنتور ایستاده و با حیرت به من نگاه می کند:شما می دونید کنتور ما کدومه! ؟
من بودم ازش طلاق می گرفتم بابت همین سوال و همین قیافه فقط...مهریه ام را هم می بخشیدم!

۱۲ مرداد ۱۳۸۶

تجسم کنید قیافه خدا را



تو چطور تونستی بدونی که خدا هستی ؟ (چارلی )·

خدای عزیز ! آیا تو واقعا" نامرئی هستی یا این فقط یه شوخیه ؟ (لوسی)

خدای عزیز ! چرا به جای این که بذاری مردم بمیرن و مجبور بشی که آدمای تازه دیگه ای بسازی همین آدمایی رو که وجود دارن نگه نمی داری ؟ (جین)

خدای عزیز ! چه کسی دور کشورها خط· می کشه ؟ (نان)

خدای عزیز ! آیا تو خدای حیوونا هم هستی یا خدای اونا یکی· دیگه س ؟ (نانسی)

خدای عزیز ! به خاطر برادر کوچیکم متشکرم ولی من دعا· کرده بودم که یک توله سگ داشته باشم .(جویس)

خدای عزیز ! تو چرا به تازگی هیچ· حیوون جدید اختراع نکردی ؟ ما هنوز هم همون حیوونای قدیمی رو داریم . (جانی)·

لطفا" یه کره اسب برام بفرست . تا حالا هیچی ازت نخواسته بودم . می تونی فهرست خودتو نگاه کنی . (بروس)

آقای خدای عزیز ! دلم می خواست آدما رو یه جوری می· ساختی که آنقدر آسون تیکه پاره نشن . من تا حالا سه جای بخیه و یه دونه جای· زخم دارم . (جانت)

خدای عزیز ! چرا تو این همه معجزه زمان های قدیم انجام· دادی و حالا هیچی انجام نمی دی ؟(سی مور)

خدای عزیز ! برادر من یه موش صحراییه· . تو باید بهش یه دم هم می دادی . ها ها ها !! خدا جون ! شاید هابیل و· قابیل آنقدر همدیگه رو نمی کشتند اگه هر کدوم یه اطاق خواب جداگانه داشتند . برای من و برادرم که موثر بوده . ( لاری)

دلم می خواد وقتی بزرگ شدم شکل بابام بشم· ولی نه آنقدر پشمالو !! (سام)

فکر می کنم دستگاه منگنه یکی از بزرگترین· اختراعات تو باشه . (روت ام )

خدای عزیز ! اگه روز یکشنبه توی کلیسا رو· نگاه کنی بهت کفشای نو مو نشون می دم .(میکی دی )

ما خوندیم که توماس ادیسون· روشنایی رو اختراع کرد اما تو مدرسه دینی میگن که تو این کارو کردی . پس شرط می بندم که ادیسون فکر تو رو دزدیده . ( ارادتمند تو دونا )-

۱۱ مرداد ۱۳۸۶


دستور از بالا رسید مجری های تلوزیون نباید ریش پرفسوری بذارن!
بین بچه های خبر بحث شدید بود که علت این موضوع چیست و اینکه شاید به یک نفر این ریش بیاد و یا اینکه نباید اعمال سلیقه کرد و ..یکی از بچه ها که پسر ساده ( و شرمنده ترک) هست باهیجان و جدیت تمام گفت: خب شاید اون یه نفر واقعا پرفسور باشه!!!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...